درباره وبلاگ


بی تو این باغ پر از پاییز است...
پيوندها
  • مهرگان
  • انتظار
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پاییز و آدرس paeiz.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 61
بازدید کل : 21827
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1


body{cursor: url('http://LoxBlog.Com/fs/mous e/027.ani')}yle

javascripts

پاییز




 



جمعه 5 اسفند 1398برچسب:, :: 13:6 ::  نويسنده : پریسا

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن مانند شمع می سوزم  ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!



پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 14:27 ::  نويسنده : پریسا


نفس   نمیکشد   هوا

 



قدم    نمیزند    زمین



 

سکوت    میکند    غزل 




یعنی     بدون    تو    همین !!!

 




پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 14:15 ::  نويسنده : پریسا

یه روز سرد پاییزی که بازازغصه لبریزی

 

میای باکوله بارغم چه اشکا که نمی ریزی

 

برام با گریه می خونی پشیمونی پشیمونی

 

دلم می رزه از حرفات تو چشمات می شه زندونی

 

شایدجادوی پلک تو بااشکات شونه به شونه بازم

 

بپیچه عطر احساست دلم دیوونه شه بازم

 

خیالی جز تو بامن نیست بیا قهرها رو پر پر کن

 

دلم از سنگ وآهن نیست تو رو بخشیده باور کن

 

شاید جادوی پلک تو بااشکات شونه به شونه بازم

 

بپیچه عطر احساست دلم دیوونه شه بازم

 

دیگه طا قت نمی یاره دل کوچیک داغونم

 

اگر برگردی از قهرت 

تو رو می بخشه می دونم



پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 14:6 ::  نويسنده : پریسا

وقتی که توبارانی می‌شوی

 در آسمان چشمانت غرق می‌شوم

و فراموش می‌کنم که هواپاییزی است.

برخیز تا پنجره‌ها را به روی خزان ببندیم،

بیم دارم خزان خاطرات مان را غارت کند.

باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده.

 از خلوت کوچه دلم می‌گیرد

 و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم.

 هر چند که می‌دانم بارانی شدن،

دل آسمانی می‌خواهد.



پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 13:4 ::  نويسنده : پریسا

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم...

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گلهایی که در

تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم ...

وتو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم...

همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی

اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی؟؟؟نمیدانم چرا؟شاید خطا کردم!

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمیدانم کجا تا کی برای چه ولی رفتی

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت بعداز رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود

بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد

هنوز آشفته چشمان زیبای توام برگرد

ببین از این همه طوفان و وهم و پرسش وتردید کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب ان خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ سر و دست و من

در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا

شاید به رسم عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت

                             دعاکردم                      



جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 12:21 ::  نويسنده : پریسا

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر

بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.

نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...

 



دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, :: 16:19 ::  نويسنده : پریسا

عکس عاشقانه

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

 ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت

 شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

 طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

 ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

 شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

 چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

 و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

 بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

 و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

 تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

 هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

 به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

 برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!

 نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

 و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

 نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

 روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

 مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت
اما ! آه

 صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

 و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

 به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی

بمان ای گل"

ومن ماندم

 نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

 و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد



پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : پریسا

مطمئن باش و برو

ضربه‌ات كاری بود

دل من سخت شكست

و چه زشت

به من و سادگی‌ام خندیدی

به من و عشقی پاك

كه پر از یاد تو بود

و خیالم می‌گفت تا ابد مال تو بود

تو برو، برو تا راحتتر

تكه‌های دل خود را آرام سر هم بند زنم



پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 19:47 ::  نويسنده : پریسا

هـــزار فـصــل دفــتـر شـعـرم به رنگ پاییز است

                       و ســـوز بـــاد جـــدایـــی در آن غــزلـریز است

هنــوز بــوی تـــو دارد هـــوای شــعــر و غـــزل

                      خوشـا که شعـر تو هـمـچون شکـوفه نوخیز است

خوش است خاطرات بهار و خوش است یاد نگار

                      ولــی نــوای شـعـر خـزان چقـدر غم انگـیز است

بـه خـاک پـاک تو, این بخت, سپـرده دانه ی دل

                      دوبــاره  منتــظر «هـا! ... جــوانه! ... برخیز!» است

اگرچــه بخــت, با تبــرش زد هـزار ضـربه به دل

                      هنــوز بـا دل مــن دشــمنی ز کـیــنه لبـریز است

ببـــار ابـــر مـحـــبت بــه دل کـــه ســوز خــزان

                      شـراره ای زده بــر مــن کـه شـعـله اش تیـز است

بـهــــار مـــن! بــپــذیــرم بــه شــعـر  پـایـیــزی

                      غــزل غـــزل بــه فــدایت اگـرچــه ناچـیز است



پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 19:11 ::  نويسنده : پریسا

آه ، تا کی ز سفر باز نیایی، بازآ

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو مارا بکشد

گر همان بر سر خونریزی مایی، بازآ

کرده ای عهد که باز آیی و ما را بکشی

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی

گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ...

 



دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, :: 21:7 ::  نويسنده : پریسا


 

یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی یادت بخیر یار فراموشکار من...

حرف بزن بگو چشم هایت سکوت کردند!

مردانگی را به آب جو شروط کردند!!

از عطر نانی بگو که هیچگاه نمک گیرت نکرد

از آبروی رفته ام که نه ،سیرت نکرد

از عشق بگو که در چلچراغ سینه ام متهم شده

از معشوقی که نبود و انگشتنمای اعّم شده

از من بگو ، چشم هایم برایت عدم شدند

تصویر های بدی به ذهن پوشالیت علم شدند

از آن خدایی بگو که هیچ گاه ندیده ای!!!

اما چه سفسطه ها که پشتش تو چیده ای

من دست بر می دارم از این بازی بی داوری

این گوی و این میدان برو اما بدان بی یاوری





دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, :: 20:57 ::  نويسنده : پریسا

 

از کجا آغاز کنم

بیان قصه ای را که گویای حقیقت و شکوه یک عشق باشد

قصه عشقی شیرین که از دریا کهن سال تر است

حقیقتی ساده از عشقی که او برایم به ارمغان آورد

از کجا آغاز کنم

او همانند بارانی تابستانی که زمین را به سطح درخشان

مبدل میسازد به دنیای من راه پیدا کرد

و زندگیم را درخشان ساخت او به دنیای خالی من

مفهوم بخشید او قلب مرا لبریز کرد

او دل مرا با احساس خاص لبریز کرد

او روح مرا از عشق والا و بیکران سرشار میسازد

آن گونه که هر کجا بروم تنها نخواهم بود

با وجود او چه کسی میتواند تنها باشد

راستی این عشق تا چه هنگام دوام دارد؟

اکنون جوابی ندارم

اما همان قدر میدانم

که به او نیازمندم





دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, :: 20:54 ::  نويسنده : پریسا

 

صدای پاییز می‌آید
و باران و باد و برگ‌های زرد و سرخ
باز صدای زنگ مدرسه‌های قدیمی
در راهروهای بی انتها
می‌پیچد...

پاییز فصل بی‌امتداد رویاهاست
و یک فنجان چای داغ نوشیدن
زیر باد سر غروب
بی‌منتها، بی‌امتداد در جاده پاییز...

می‌توان به هر چیز اندیشید
و همانند ستاره‌های تابستانی
رویاها می‌پیوندند به حقیقت
باز همان برگ‌های سرخ‌رنگ پیر درخت
و همان نیمکت چوبی سیاه
می‌‌شنوم

 



دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, :: 15:36 ::  نويسنده : پریسا

تو تنها باش و من تنهای تنها
 که دارم وقت تنهایی سخن ها

نگاه عاشقم تا آسمانهاست
مرا تا عرش اعلا نردبان هاست

نماز خلوتم را صد قنوت است
کلام شعر تنهایی سکوت است

 



پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:, :: 16:10 ::  نويسنده : پریسا

هميشه با تو
با تو بوده ام ، هميشه و در همه جا
با تو نفس کشيده ام ، با چشمان تو ديده ام
مرا از تو گريزي نيست ،
چنانکه جسم را از روح و زمين را از اسمان و درخت را از افتاب
تو دليل من براي حيات بودي و هستي
و چنان با این دليل زيسته ام که باور کرده ام
علت بودن من تو هستي
پاسخ من به اغاز و پايان زندگي اين است : « هميشه با تو »   



پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:, :: 16:0 ::  نويسنده : پریسا

دوست دارم بر شبم مهمان شوی

بر کویر تشنه چون  باران  شوی

دوست دارم تا شب و روزم شوی

نغمه ی این ساز پر سوزم شوی

دوست دارم خانه ای سازم ز نور

نام  تو بر سردرش  زیبا   ز دور

دوست دارم چهره ات خندان کنم

گریه های خویش را پنهان کنم

دوست دارم بال پروازم شوی

لحظه ی پایان و آغازم شوی

دوست دارم ناله ی دل سر دهم

یا به روی شانه هایت سر نهم

دوست دارم لحظه را ویران کنم

غم ، میان  سینه ام  زندان کنم

دوست دارم تا ابد یادت کنم

با صدایی خسته فریادت کنم

دوست دارم با تو باشم هر زمان

گر تو باشی،من نبارم بی امان



17 شهريور 1389برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : پریسا

 

حالمان بد نیست ! غم کم می خوریم

کم که نه، هرروز کم کم می خوریم!!

آب می خواهم سرابم می دهند !

عشق می ورزم عذابم می دهند !

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب !

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند !

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیداد آمد ، داد شد!!

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

عشق اگر این است ، مرتد می شوم

خوب اگر این است ، من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم, دیگر مسلمانی بس است !



5 شهريور 1389برچسب:, :: 18:52 ::  نويسنده : پریسا

صفحه قبل 1 صفحه بعد

 

دريافت كد ستاره باران وبلاگ

Digital Clock - Status Bar

مرجع تمامی وبلاگ نویسان جوان